نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
تاريخ : شنبه 17 خرداد 1393برچسب:روزها در کوچه باغی نگاهت قدم می زدم اما دریغا که لحظه ای مرا درک نکردی, چشمان همیشه گریانم را مسخره می کردی و از پشت به من نیشخند میزدی همیشه در برابر جنگل وحشی نگاهت خزان بودم,,,خار بودم و از شرم آب بودم و باز از حرارت عشقم به تو بخار میشدم و به آسمان میرفتم,,,آنقدر بالا میرفتم تا به خدا برسم چون او بهترین بود برای گوش دادن به درد و دلهای من,,,حال اون روزها گذشته و هروقت که بدان فکر میکنم موجودی از پشت پنجرهی خاطراتم با تمام وجود فریاد میزند که هیچگاه فراموشت نمیکنم, | 1:46 بعد از ظهر | نویسنده : OMID.SANJARAN |